نیم داشت. نیم دار. کهنه. (فرهنگ فارسی معین). - سوختۀ نم داشت، پنبه یا پارچه ای از قماش کهنه (نیم دار، نیم داشت) که نیم سوخته و زغال شده باشد و آن را در برابر آتش زنه گیرند تا اخگر از سنگ بجهد و در آن گیرد و آتش زند. حراقه. قو: من آن غافل نادانم که دم گرم تو مرا بر باد نشاند تا هوس سجاده بر روی آب افکندن پیش خاطر آوردم و چون سوختۀ نم داشت آتش در من افتاد و قفای آن بخوردم. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 50، از فرهنگ فارسی معین)
نیم داشت. نیم دار. کهنه. (فرهنگ فارسی معین). - سوختۀ نم داشت، پنبه یا پارچه ای از قماش کهنه (نیم دار، نیم داشت) که نیم سوخته و زغال شده باشد و آن را در برابر آتش زنه گیرند تا اخگر از سنگ بجهد و در آن گیرد و آتش زند. حراقه. قو: من آن غافل نادانم که دم گرم تو مرا بر باد نشاند تا هوس سجاده بر روی آب افکندن پیش خاطر آوردم و چون سوختۀ نم داشت آتش در من افتاد و قفای آن بخوردم. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 50، از فرهنگ فارسی معین)
متوجه و ملتفت بودن. (یادداشت مؤلف). مراقب و مواظب بودن: همانجا که بینیش بر جای کش نگر تا بداری بدین کار هش. فردوسی. هش دار، مدار خوار کس را مرغان همه را حقیر مشمر. ناصرخسرو. ای کام دلت دام کرده دین را هش دار که این راه انبیا نیست. ناصرخسرو. گفت اشتر که اندر این پیکار عیب نقاش می کنی هش دار. سنائی. می اندرده که در ده نیست هشیار چه خفتی، عمر شد، برخیز، هش دار. عطار. طوطی خط سبزت می آید و میجوشد هش دار که آن لحظه اندر شکرت افتد. عطار. هش دار تا نیفکندت پیروی ّ نفس در ورطه ای که سود ندارد شناوری. سعدی. ای که بر مرکب تازنده سواری هش دار. سعدی (گلستان)
متوجه و ملتفت بودن. (یادداشت مؤلف). مراقب و مواظب بودن: همانجا که بینیش بر جای کش نگر تا بداری بدین کار هش. فردوسی. هش دار، مدار خوار کس را مرغان همه را حقیر مشمر. ناصرخسرو. ای کام دلت دام کرده دین را هش دار که این راه انبیا نیست. ناصرخسرو. گفت اشتر که اندر این پیکار عیب نقاش می کنی هش دار. سنائی. می اندرده که در ده نیست هشیار چه خفتی، عمر شد، برخیز، هش دار. عطار. طوطی خط سبزت می آید و میجوشد هش دار که آن لحظه اندر شکرت افتد. عطار. هش دار تا نیفکندت پیروی ّ نفس در ورطه ای که سود ندارد شناوری. سعدی. ای که بر مرکب تازنده سواری هش دار. سعدی (گلستان)
توقع و امید. (آنندراج). امید و انتظار و توقع و آرزو و خواهش. (ناظم الاطباء). ترصد. ترقب. طمع. رجوع به چشم داشتن شود. - چشمداشت از خدا، استدعا. (ناظم الاطباء)
توقع و امید. (آنندراج). امید و انتظار و توقع و آرزو و خواهش. (ناظم الاطباء). ترصد. ترقب. طمع. رجوع به چشم داشتن شود. - چشمداشت از خدا، استدعا. (ناظم الاطباء)
رونق و معنی و مفهوم داشتن. (از فرهنگ اسدی ذیل لغت چم). با معنی و بارونق بودن: چه جویی آن ادبی کان ادب ندارد نام چه گویی آن سخنی کان سخن ندارد چم. رودکی (از فرهنگ اسدی). و رجوع به چم شود، عادت داشتن. معتاد بودن. در تداول عامه، بخصوص در اصطلاح روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه، به معنی داشتن عادت در انجام دادن کاری با یکی از دو دست و نظایر این قبیل عادتها. چنانکه فی المثل کسی که چاقو یا قلم یا بیل را بدست چپ می گیرد، گوید: من به این دست چم دارم. یا با آن دست چم ندارم. و رجوع به چم شود.
رونق و معنی و مفهوم داشتن. (از فرهنگ اسدی ذیل لغت چم). با معنی و بارونق بودن: چه جویی آن ادبی کان ادب ندارد نام چه گویی آن سخنی کان سخن ندارد چم. رودکی (از فرهنگ اسدی). و رجوع به چم شود، عادت داشتن. معتاد بودن. در تداول عامه، بخصوص در اصطلاح روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه، به معنی داشتن عادت در انجام دادن کاری با یکی از دو دست و نظایر این قبیل عادتها. چنانکه فی المثل کسی که چاقو یا قلم یا بیل را بدست چپ می گیرد، گوید: من به این دست چم دارم. یا با آن دست چم ندارم. و رجوع به چم شود.
توقع و امید داشتن. (آنندراج). امیدوار بودن و انتظار کشیدن. (ناظم الاطباء) : بامید تاج از پدر چشم داشت پدر زین سخن بر پسر خشم داشت. فردوسی. همی چشم داریم از آن تاجور که بخشایش آرد بما بر مگر. فردوسی. چنین است رسم سرای جفا نباید کزو چشم داری وفا. فردوسی. صلاح بنده آنست که به پیشۀ دبیری خویش مشغول باشد و چشم دارد که وی را از دیگر سخنان عفوکرده آید. (تاریخ بیهقی). و ’ستی’ پسر دیگر خوارزمشاه مردتر از هرون بود و دیداری تر و چشم داشته بود که وی را فرستد چون آن دید غمناک و نومید شد. (تاریخ بیهقی). صدفش چشم ندارم لیکن از نهنگش حذری خواهم داشت. خاقانی. رطب ناورد چوب خرزهره بار چو تخم افکنی بر همان چشم دار. سعدی. ، چشم براه بودن. انتظار ورود چیزی یا کسی را داشتن: معتصم گفت... چرا دیر آمدی دیریست که ترا چشم میداشتم. (تاریخ بیهقی). - چشم داشتن بر کسی یا چیزی، امیدوار بدان کس یا بدان چیز بودن: سپاهست چندین پر از درد و خشم سراسر همه بر تو دارند چشم. فردوسی
توقع و امید داشتن. (آنندراج). امیدوار بودن و انتظار کشیدن. (ناظم الاطباء) : بامید تاج از پدر چشم داشت پدر زین سخن بر پسر خشم داشت. فردوسی. همی چشم داریم از آن تاجور که بخشایش آرد بما بر مگر. فردوسی. چنین است رسم سرای جفا نباید کزو چشم داری وفا. فردوسی. صلاح بنده آنست که به پیشۀ دبیری خویش مشغول باشد و چشم دارد که وی را از دیگر سخنان عفوکرده آید. (تاریخ بیهقی). و ’ستی’ پسر دیگر خوارزمشاه مردتر از هرون بود و دیداری تر و چشم داشته بود که وی را فرستد چون آن دید غمناک و نومید شد. (تاریخ بیهقی). صدفش چشم ندارم لیکن از نهنگش حذری خواهم داشت. خاقانی. رطب ناورد چوب خرزهره بار چو تخم افکنی بر همان چشم دار. سعدی. ، چشم براه بودن. انتظار ورود چیزی یا کسی را داشتن: معتصم گفت... چرا دیر آمدی دیریست که ترا چشم میداشتم. (تاریخ بیهقی). - چشم داشتن بر کسی یا چیزی، امیدوار بدان کس یا بدان چیز بودن: سپاهست چندین پر از درد و خشم سراسر همه بر تو دارند چشم. فردوسی
نیم دار کهنه. یاسوخته نم داشت. پنبه یا پارچه ای از قماش کهنه (نیم دار نیم داشت) که نیم سوخته و زغال شده باشد و آنرا در برابر آتش زنه (از آهن و سنگ چخماخ) گیرند تا اخگر (جرقه) از سنگ بجهد و در آن گیرد و آتش زند حراقه قو: من آن غافل نادانم که دم گرم تو مرا بر باد نشاند تا هوس سجاده بر روی آب افگندن پیش خاطرآوردم و چون سوخته نم داشت آتش درمن افتاد و قفای آن بخوردم
نیم دار کهنه. یاسوخته نم داشت. پنبه یا پارچه ای از قماش کهنه (نیم دار نیم داشت) که نیم سوخته و زغال شده باشد و آنرا در برابر آتش زنه (از آهن و سنگ چخماخ) گیرند تا اخگر (جرقه) از سنگ بجهد و در آن گیرد و آتش زند حراقه قو: من آن غافل نادانم که دم گرم تو مرا بر باد نشاند تا هوس سجاده بر روی آب افگندن پیش خاطرآوردم و چون سوخته نم داشت آتش درمن افتاد و قفای آن بخوردم